" آرزوی رفته بر بادم... " تو را اکنون نمیدانم
ولی من سخت بی تابم ...
سلام ای آرزوی رفته بر بادم
و من در خاطرات تلخ آن لحظه
و آن شب
از سر حسرت و داغ رفتنت
تا صبح نخوابیدم
سکوت سرد چشمانت
پر از فریاد و دلتنگی
من آن شب را نخوابیدم
تو همچون سرو آرامی و پا برجا
ولی من از درون خالی شدم
انگار چون کاهم که در جولنگه بادی
به هر سو میروم هر دم
سکوت سرد چشمانت
پر است از شعر تنهایی
نگاهی می کنم هر سو ولی انگار تاریک است
.........
نمی دانم چه صبحی انتظارم می کشد امشب
و میپرسم
چرا در لحظه دیدارمان آن شب
نخواندم چشمهایت را
و امشب مانده ام با خاطرات و
آرزوهای رفته بر بادم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
شاعرمعاصر :مهدی برهانی
<>